فراموش کنیم
برای نوشتن از«شهربانو» آخرین رمان محمد حسن شهسواری کافی است، قبلش سراغی از نقدهایی بگیریم که تا به حال درباره این کتاب نوشته شده است. نقدهایی که انگار نویسندگانش آنها را با نوعی بهت نوشتهاند که یعنی این واقعا داستان بود؟! آن هم به قلم شما آقای شهسواری؟
محمد حسن شهسواری این روزها برای خودش جایگاهی دارد. هم به واسطه کلاسهای داستان نویسیاش و هم به خاطر روابطش. با این حال در شکل گیری این جایگاه آثار او هم دخیل بودهاند. از «کلمهها و ترکیبهای کهنه» گرفته تا «پاگرد» و «شب ممکن». اما این آخری «شهربانو» هیچ جوری به باقی آثار شهسواری نمیخورد. هیچ ربطی به فضاهایی که تا پیش از این شهسواری در داستانهایش میساخت ندارد و آدم را با این سوال مواجه میکند که اصلا چرا باید چنین داستانی نوشته میشد؟
داستان زنی که البته از نظر نویسنده قهرمان بیبدیلی است. قهرمانی که مو لای درز کارش نمیرود. زنی فداکار که پای شوهری جانباز و عقیم نشسته و با هیچکس سر شوخی ندارد و مطلقا قدمی از مواضع ودش عقب نمینشیند.
ساختن چنین شخصیتی در یک داستان کار سختی نیست اما باورپذیر کردنش کار دشواری است که شهسواری از پس آن نتوانسته بر بیاید؛ این شخصیت حتی اگر ما به ازای بیرونی هم داشته باشد این چیزی نیست که نویسنده تصویرش کرده است. البته میشود سراغش را در سریالهای رنگارنگ تلوزیون دید.
زنی که گرچه چادر سرش میکند اما آدم روشنفکری است. و در عین حال به همان نقشهای کلیشهیی و تصورات سنی جامعه ما از یک زن پاسخ مثبت میدهد: «من زنی فداکارم که اگرچه حسرت داشتن بچه به جانم چنگ میزند ولی به خاطر شوهر جانبازم از خیرش گذشتهام و پای آن ایستادهام.» یا «من زنی هستم صبور و کاردان که هم میدانم خودم چه میکنم هم به دیگران میگویم که چه بکنند.» زنی که زرق و برق بالاشهر چشمش را نمیگیرد و اگرچه در دیالوگهای ذهنیاش که با همسر متمول پسرخالهاش و دوست سابقش دارد تلافی هرچه که او الان دارد را میگیرد ولی به هر حال.... نکته دیگری که میتوان به آن اشاره کرد قضاوتی است که نویسنده و شصیت اصلی داستان یعنی شهربانو میکنند.
شهربانو به راحتی درباره همه قضاوت میکند. درباره نازی دوست سابق و همسر پسرخالهاش که ظاهرا تنها گناهش این است که پولدار است، درباره مادری که نمیخواهد بچهاش این جور تحت تسلط شهربانو باشد و... انگار که او فقط به وجود آمده تا آدمها را زیر سوال ببرد و قضاوت کند.
در این قضاوت هم، برداشت خواننده محلی از اعراب ندارد. حکم همین چیزی است که شخصیت اصلی داستان صادر میکند: تنها منم که بر حقم. این کتاب حتی یک کار عامه پسند خوش خوان هم نیست. کتابی که بشود آنرا دست گرفت و دلت را خوش کنی که خب لااقل یک داستان خطی گیرا خواندم.
در واقع نویسنده هیچ تلاشی برای تبدیل کردن یک موضوع کاملا کلیشهای به رمانی مدرن نمیکند. انگار که مطمئن باشد صرف حک کردن نامش روی کتاب کافی است تا این اثر را از یک داستان کلیشهیی به یک داستان امروزی و روشنفکر پسند تبدیل کند.
راستش را بخواهید «شهربانو» بیشتر به طرح اولیه یک فیلمنامه میماند. فیلمنامهیی که البته باب دندان صدا و سیمای ما است و انگار بهرهیی از هنر نویسندگی شهسواری نبرده است.
رمانی که هیچ معلوم نیست اصلا چه میخواهد و چرا نوشته شده است. شاید بهترین واکنش نسبت به رمان شهربانو همین کاری باشد که تا به حال کردهایم: فراموش کنیم که محمد حسن شهسواری چنین داستانی نوشته است.
اعتماد، 2 تیر 1390
بعشی وقت ها این جوری می شود می خواهی کاری کنی ولی نمی دانی چه کاری و نمی دانی چه جوری.
گاهی وقت ها هم حرفی نداری و کاری می کنی و چیزی می نویسی که حتی خودت را هم راضی نمی کند ولی اگر نویسنده ای و اگر کسی حاضر به چاپ اثرت هست، لااقل می گی که بگذار چاپش کنم و لیست آثارم را پر بار تر کنم و امتیازم را بالاتر ببرم
شاید هم دلایل دیگری داشته باشد