نام کتاب: پیکر فرهاد
نویسنده: عباس معروفی
ناشر: انتشارات ققنوس
چاپ هفتم: 1388 (در 3300 نسخه)
قیمت: 2200 ت
تعداد صفحات: 143 ص
جوایز: برندۀ جایزۀ سال 2002 بنیاد ادبی آرنولد تسوایگ
پیکر فرهاد رمانی نامتعارف، پیچیده و غیرخطی است که راوی داستان در فضایی سورئال و وهمگونه به مکالمهای هذیانوار با دیگر شخصیتهای داستان و همچنین روایت رخدادهایی که در زمانهای مختلف به وقوع پیوستهاند میپردازد. البته راوی که ظاهرا دختری نقاشیشده در جلد یک قلمدان می باشد، خود در نهادش از چند زن دیگر در زمانهای تاریخی مختلف تشکیل شده است؛ -از دختر ساسانی، گرفته تا دختری در شصت سال پیش و ...-
نکتۀ مهمی که میبایست قبل از مطالعه این کتاب به آن توجه شود، این است که این رمان اقتباسی می باشد از رمان مشهور صادق هدایت یعنی «بوف کور» و شخصیتها و جو و فضای خود را کاملا از این داستان به عاریت گرفته است. و همچنانکه مستحضرید در «پیکر فرهاد» اینبار دختر منقوش در قلمدان «بوف کور» است که جانی دوباره یافته و از دغدغههای خود سخن به زبان میآورد. در کنار دختر اثیری، مرد جوان راوی بوفکور، پیرمرد قوزی با خندههای مخوفش، زن لکاته و رجّالهها به همراه عناصری دیگر چون تابلوی نقاشی، گل نیلوفر، جوی آب، کالسکه، چمدان حاوی جسد قطعه قطعه شده و... در جایجای کتاب مجددا مورد استفاده قرار میگیرند.
اما ظاهرا نویسنده، در این اثر تنها به بازنویسی بوف کور اکتفا نکرده و شخصیتهایی جدید با شرححالهای گوناگون، به رمان افزوده است که یا از داستانهای دیگر هدایت اخذ شدهاند و یا مخلوق خود نویسندهاند. حتی به نظر میرسد خود صادق هدایت هم در داستان حضور داشته و بارها مورد خطاب راوی قرار میگیرد.
لذا درکل نمیتوان این اثر را، بدون توجه به رابطهاش با «بوف کور» مورد تحلیل و بررسی قرار داد. اما از آنجا که بوف کور خود از جمله پیچیدهترین و دشوارترین آثار ادبیات معاصر ایران محسوب میشود پس انتظاری نابجا خواهد بود اگر توقع داشته باشیم که رمان معروفی را هم بتوانیم (حتی با وجود مطالعه بوف کور) به سادگی درک کنیم.
به اذعان بسیاری از صاحبنظران حوزه ادبیات بوفکور، جزو آثار سمبلیک ایران به حساب آمده و نمادها و مفاهیم بسیاری در پشت عناصر مختلف داستانی اش پنهان است. تصویری که در جایجای داستان تکرار میشود و همواره توسط راوی روی قلمدانها ثبت می گردد: دختری اثیری و زیبا اما غمگین با پیراهنی مشکی است که در مقابل متضاد خودش پیرمردی زشت و قوزی، با عبایی زرد بردوش، شالی شتری بر دور سر و گردن، چشمانی هیز و خندههایی موحش ایستاده، در حالی که خم شده و گل نیلوفری به او تعارف میکند و مرز میان آنها را جویی جاری پر میکند؛ به اعتقاد عده ای این تصویر میتواند نمادی از عشق "هدایت" به دوره باشکوه و شکوفای ایران باستان در مقابل ایرانی که توسط اعراب مورد تاراج قرار گرفته است تلقّی گردد. «بوف کور» از دو داستان مجزا تشکیل شده که روایتگر زجر و دردهایی است که دو شخصیت از زمانهای مختلف ایران (یکی معاصر هدایت و دیگری در زمانهای قدیم مثلا در دوره عباسیان) اما از یک عشق مشترک (شاید عشق به ایران باستان) متحمّل گشتهاند و پیوند دهنده آن دو، تصویرهایی از رخ یار است که هر دو در زمان خودشان ترسیم کردهاند. یکی روی بوم و دیگری بر یک کاسۀ عتیقه. در واقع شاید راوی بوفکور در لوای شرح ماوقع زندگی به سایه خود سعی میکند با همزاد یا همزادهای دردکشیده و نادیدهاش در اعصار قبل و بعد خود درد و دل کند....
بدین صورت «پیکر فرهاد»، نیز میتواند ادامهای از این گفتمان بین نسلی تعبیر شود که شاید آغاز کنندۀ آن از دید نویسندهاش نظامی بوده و صادق هدایت آنرا به اوج رسانده و به نسلهای بعد از خود منتقل نموده است تا به همراه آنان در دل زمزمه کنند: "ای روزگار نقش و نگاران"......
و داستان بازیگری که نویسنده شد!...
نام کتاب: چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس
موضوع: مجموعه داستان
نویسنده: بهاره رهنما
انتشارات: چشمه
چاپ اول: تابستان 1388
چاپ چهارم: تابستان 1389 (در 2000 نسخه)
تعداد صفحات: 84
"چهار چهارشنبه و یک کلاه گیس" اولین کتاب منتشر شده به قلم «بهاره رهنما» هنرپیشه و وبلاگنویس مشهور ایرانی میباشد؛ و مجموعهیی است از یازده داستان کوتاه او که در چند سال گذشته آنها را به رشتۀ تحریر در آورده است.
غالب داستانها حول و حوش مسائل احساسی و رابطههای فیمابین شخصیتهایشان در جریان هستند و اکثرا از منظر اوّل شخص مونث روایت میشوند. داستانها مرکزیت داستانی کمرنگی داشته و فاقد سرآغاز و سرانجام مشخص به سبک داستانهای کلاسیک میباشند، به گونهیی که به نظر میرسد روایات به صورت تصادفی از بُرِشی از زندگی روزمرّه یک انسان عادی گزینش شدهاند، و بدون هیچ دخل و تصّرفی و تنها با کمی بال و برگ دادن به جزئیات و توسل به توصیفات دقیق، تزیین گشته و آماده طبع گردیدهاند. در معدودی از داستانها هم که سعی شده است -لااقل- نتیجهگیرییی ضمنی در پایان داستان گنجانده شود با وجود احتیاط نویسنده،این بخشها در متن داستان جای خود را نیافته و به قولی تو ذوق میزنند!! (به عنوان مثال میتوان به جمله پایانی راوی در داستان «بَزَک» اشاره کرد.)
نثر این کتاب نثری ساده، روان و خوشخوان است و نویسنده حدالمقدور سعی کرده تا از بکار بردن زبان و تکنیکهای پیچیده و دشوار قصهگویی اجتناب نماید. تنها در داستان «روبرو» است که بنابر اقتضای موضوع داستان که حکایت کننده احوالات زنی مریض و نیمه خواب! است که درحالت ناخوشی دچار هذیان شده، روند خطی سایر داستانها رعایت نشده و متناسب با تلاطمات ذهنی این زن، داستان نیز نامتوازن و متشنج میگردد.
همانطور که قبلا هم اشاره شد نکته دیگری که در این مجموعه جلب نظر مینماید استفاده پررنگ نویسنده است از توصیفات دقیق و خلاقانه اما گاه نالازم برای تشریح جزئیاتی که حذفشان لطمۀ چندانی به ساختار کلی داستان وارد نخواهد آورد. برای نمونه در داستان شمسالعماره که بیشتر در مورد حال و هوای دوران جنگ است بخشی از داستان به شرح احوالات دختر عموی پدر راوی میگذرد، از اینکه پدر به خانه آنها به مهمانی رفته تا اینکه او در عینالدوله زندگی میکند و زن صیغهیی یک بازاری بوده و بچه دار هم نمیشده است و .....! به غیر شخصیتها، توصیفات مفصل، دامن همه چیز حتی اشیا را هم میگیرند؛ مثلا به این جمله از داستان «روبرو» توجه کنید: «از تلفن قدیمی سیاه زیمنس که بغل پا تختیِ کوتاهِ تختِ چوبیِ قهوهایِ زمخت و بزرگش است، شمارۀ آزمایشگاه را میگیرد و ....!!» در داستانی که در توهمات یک شخص مریض به وقوع میپیوندد، و بخشی از اتفاقات نه در خانه خود او که در خانه "صاحب دست قطع شده!" جریان دارد چه نیازی به چنین پرداختنی به جزئیات وجود دارد؟
سبک نگارش بهاره رهنما بیاختیار خواننده را به یاد کتابهای «جعفر مدرس صادقی» مخصوصا اثر اخیر او، «توپ شبانه» میاندازد که به همین سیاق، راوی اول شخص مونث، داستانی خطی و ساده را حکایت میکند که بخش اعظمی از آن به توصیف حالات و احساسات، شخصیتها، فضاها و اشیاء و... میگذرد. مخصوصا اگر اطلاع داشته باشید که تصادفا خانم بهاره رهنما چندی است در کارگاههای رمان آقای مدرّس صادقی حضور پیدا می کند.
همچنانکه اطلاع دارید این کتاب با وارد شدن به بازار کتاب توجه عده زیادی را به خود جلب کرد و با گذشتن کمتر از یک سال از تاریخ نشرش به چاپ چهارم رسید. نمیتوان تاثیر کنجکاوی عدهیی در بررسی اولین کتاب خانم بازیگر و سنجش کیفیت آن را در پرفروش شدن کتاب نادیده گرفت، و علاقه بسیاری به دانستن این «داستان نانوشته در کتاب» را که چه شد که بازیگری نویسنده شد؟!
«توپ شبانه» آخرین اثر منتشر شده از نویسنده صاحبنام و محبوب ایرانی «جعفر مدرس صادقی» میباشد که مانند چند اثر مشهور دیگر این نویسندۀ 58 ساله، انتشارش بر عهده نشر مرکز (با تیراژ 1800 نسخه) گذاشته شده است.
این رمان دارای نثری ساده و شیوا میباشد که این سادگی در کنار روایت جذاب و گیرای راوی داستان، و سرعت مناسب پیشروی سیر رخدادها، در مجموع کتاب را به یک اثر خوشخوان و مفرح بدل کرده که بالقوه میتواند خواننده را ترغیب نماید که خود را چند ساعتی در داستان غرق کرده تا پایان یافتنش قید برنامههای رقیب دیگر را بزند...
اما در باب محتوای کتاب میتوانم بگویم که داستان حول محور شخصیتهایی میچرخد که از قشر «از ما بهتران»!! برخاستهاند، و در واقع دغدغههایشان که سیر کلی داستان را به پیش میبرد بیشترین فاصله را از دغدغههای عمومی اکثریت ایرانیان دارا میباشد. راوی داستان زنی جوان، خوشسیما، خوشهیکل و نیمههنرمند! است از یک خانواده مرفه که نقاشیهایش را از روی آثار دیگران کپی میکند، و با آنکه واقف به بیارزش بودن کارهایش میباشد به همراه خواهرش در گذشته نمایشگاهی هم برگزار کرده است. و در عین حال شعرهایی هم میگوید که دستکمی از نقاشیهایش ندارند.
او به همراه شوهرش «ابی» در کنار تنی چند از دیگر شخصیتهای داستان بدون دلایل اقتصادی یا سیاسی! به خارج از کشور (انگلیس) مهاجرت کرده است و حالا در خانهای واقع در طبقه بیست و هفتم یک برج با منظرهای مشرف به "ساحل دریا و استانلی پارک و کوههای شمال شرقی شهر" زندگی میکند؛ و از بد روزگار به دلایلی نامعلوم دچار افسردگی و ظن به شوهرش شده موهای خود را کوتاه کرده و در عوالم خیال رویای خودکشی در سر میپروراند.
از آنجا که دیگر از شوهر دلزده شده است، و از قیود ازدواج خسته، از خانه بیرون میزند، با دوست شوهرش رابطه برقرار میکند، مدتی به نزد خواهرش میرود و نهایتا همخانۀ دوست و استاد شاعرش میشود.
در کل فصول کتاب کمتر شاهد رویدادی شاخص یا اتفاقی خاص هستیم، در واقع بیشتر داستان بر پایه پرچانگیهای راوی، توصیف موقعیتها و شخصیتهایی که اهمیتی در ساختار داستان ندارند، و دیالوگهای بیهدف و بیمعنی بنیان گذاشته شده است.
شاید بتوانیم کتاب توپ شبانه را بر سه قسمت اصلی تقسیم کنیم : قسمت اول شرح گذشته راوی و روابطش با ابی و همایون و مصطفا و نعلبندیان و عباس و علی و.... و البته خانه مجردی است که کمترین ارتباطی با بقیه داستان دارد.
قسمت دوم و اصلی کتاب، شرح حال روزمرگی راوی بعد از گسستن از قیود ازدواج است.
و قسمت آخر تا حدودی با شروع زندگی با جیم شاعر آغاز میشود که به بازگشت به خانه منتج میشود. و نتیجه گیری اخلاقی محسوب می گردد.
داستان با این بازگشت به پایان میرسد در حالی که حکایت از خاتمه یی خوش و خرم میکند که با آشتی این زوج و حامله شدن راوی (هرچند از مردی دیگر!!) صورت گرفته است و البته تصمیم وی بر بازگو کردن ماجراهای زندگیش در قالب یک رمان که تصادفا همان کتابی است که ما به خواندنش مبادرت ورزیدهایم....
شاید بتوان دو سوم یا حتی بیشتر از این کتاب را حذف کرد بدون اینکه کمترین آسیبی به ساختار اصلی داستان وارد شود!! در کل روایات کتاب را بیشتر پرگوییهای بی معنی راوی تشکیل میدهد که پوچی خود را از پوچی زندگی قشر متمول و بی هدفی که این زن از آن برخاسته، به عاریت گرفته است و بی هیچ تصرف و دخالتی آیینهای شده از روزمرهگیهای بیبهای آنها...
عنوان کتاب (توپ شبانه) اشارهیی می باشد به توپی که در استانلی پارک ونکوور مسقر است و هر شب سر ساعت نه شب شلیک میشود، ظاهرا در گذشته از این توپ برای خبر کردن ماهیگیران استفاده میشده و اعلام اینکه زمان برگشتن به خانه فرا رسیده است. به نظر من در مجموع این کتاب پیشنهادی است به هم مسلکان راوی! که اگر هم چند صباحی برای فرار از زندگی خسته کننده در خشکی قواعد اجتماعی دل به دریای بی قیدی و خیالات محال زدهاند، در شامگاهان با شلیک توپ شبانه بهتر است که با واقعیات روبرو شده به زندگی طبیعی و هنجارمند خود بازگردند......
فراموش کنیم
برای نوشتن از«شهربانو» آخرین رمان محمد حسن شهسواری کافی است، قبلش سراغی از نقدهایی بگیریم که تا به حال درباره این کتاب نوشته شده است. نقدهایی که انگار نویسندگانش آنها را با نوعی بهت نوشتهاند که یعنی این واقعا داستان بود؟! آن هم به قلم شما آقای شهسواری؟
محمد حسن شهسواری این روزها برای خودش جایگاهی دارد. هم به واسطه کلاسهای داستان نویسیاش و هم به خاطر روابطش. با این حال در شکل گیری این جایگاه آثار او هم دخیل بودهاند. از «کلمهها و ترکیبهای کهنه» گرفته تا «پاگرد» و «شب ممکن». اما این آخری «شهربانو» هیچ جوری به باقی آثار شهسواری نمیخورد. هیچ ربطی به فضاهایی که تا پیش از این شهسواری در داستانهایش میساخت ندارد و آدم را با این سوال مواجه میکند که اصلا چرا باید چنین داستانی نوشته میشد؟
داستان زنی که البته از نظر نویسنده قهرمان بیبدیلی است. قهرمانی که مو لای درز کارش نمیرود. زنی فداکار که پای شوهری جانباز و عقیم نشسته و با هیچکس سر شوخی ندارد و مطلقا قدمی از مواضع ودش عقب نمینشیند.
ساختن چنین شخصیتی در یک داستان کار سختی نیست اما باورپذیر کردنش کار دشواری است که شهسواری از پس آن نتوانسته بر بیاید؛ این شخصیت حتی اگر ما به ازای بیرونی هم داشته باشد این چیزی نیست که نویسنده تصویرش کرده است. البته میشود سراغش را در سریالهای رنگارنگ تلوزیون دید.
زنی که گرچه چادر سرش میکند اما آدم روشنفکری است. و در عین حال به همان نقشهای کلیشهیی و تصورات سنی جامعه ما از یک زن پاسخ مثبت میدهد: «من زنی فداکارم که اگرچه حسرت داشتن بچه به جانم چنگ میزند ولی به خاطر شوهر جانبازم از خیرش گذشتهام و پای آن ایستادهام.» یا «من زنی هستم صبور و کاردان که هم میدانم خودم چه میکنم هم به دیگران میگویم که چه بکنند.» زنی که زرق و برق بالاشهر چشمش را نمیگیرد و اگرچه در دیالوگهای ذهنیاش که با همسر متمول پسرخالهاش و دوست سابقش دارد تلافی هرچه که او الان دارد را میگیرد ولی به هر حال.... نکته دیگری که میتوان به آن اشاره کرد قضاوتی است که نویسنده و شصیت اصلی داستان یعنی شهربانو میکنند.
شهربانو به راحتی درباره همه قضاوت میکند. درباره نازی دوست سابق و همسر پسرخالهاش که ظاهرا تنها گناهش این است که پولدار است، درباره مادری که نمیخواهد بچهاش این جور تحت تسلط شهربانو باشد و... انگار که او فقط به وجود آمده تا آدمها را زیر سوال ببرد و قضاوت کند.
در این قضاوت هم، برداشت خواننده محلی از اعراب ندارد. حکم همین چیزی است که شخصیت اصلی داستان صادر میکند: تنها منم که بر حقم. این کتاب حتی یک کار عامه پسند خوش خوان هم نیست. کتابی که بشود آنرا دست گرفت و دلت را خوش کنی که خب لااقل یک داستان خطی گیرا خواندم.
در واقع نویسنده هیچ تلاشی برای تبدیل کردن یک موضوع کاملا کلیشهای به رمانی مدرن نمیکند. انگار که مطمئن باشد صرف حک کردن نامش روی کتاب کافی است تا این اثر را از یک داستان کلیشهیی به یک داستان امروزی و روشنفکر پسند تبدیل کند.
راستش را بخواهید «شهربانو» بیشتر به طرح اولیه یک فیلمنامه میماند. فیلمنامهیی که البته باب دندان صدا و سیمای ما است و انگار بهرهیی از هنر نویسندگی شهسواری نبرده است.
رمانی که هیچ معلوم نیست اصلا چه میخواهد و چرا نوشته شده است. شاید بهترین واکنش نسبت به رمان شهربانو همین کاری باشد که تا به حال کردهایم: فراموش کنیم که محمد حسن شهسواری چنین داستانی نوشته است.
اعتماد، 2 تیر 1390